یه روز یه کفشدوزک دیدم و عاشقش شدم . روش یه علامت گذاشتم اون کفشدوزک نمی دونست من دوسش دارم نمیدونم که اون چه حکمتی داشت که هر جا می رفتم یا اسمش بود یا خودش یا صدای خنده هاش یا مهربونیاش و یا ...... . به حدی دوسش داشتم که کور شده بودم هیچی وهیچ کس و نمی دیدم اون شده بود خوابه من روزو شب من آرزوی من اصلا دنیای من یه روز قلبم و شکست خیلی خیلی بد بود انگار همه ی چکوشای دونیا بسیج شده بودن برای شکستن قلب من . دلمو شکوند فرشته ها هر چی بقز و حسرت تو دنیا بود رختن تو دلم ابلیس یه زندان واسم درست کرد از آهن و ریسمان و ..... . دلم می خواست داد بزنم ، داد هم می زدم ولی کسی صدای من و نمی شنوید اون کفشدوزک تا فهمید که من روش علامت گذاشتم با نفرت پاکش کرد . از اون روز تا حالا دیوونگی و سرگردانی و غم وآرزو و حسرت همه جا با منه ایکاش آرزوی داشتن اون کفشدوزک به حقیقت بپیونده ایکاش غم ها ی دنیا از دلم می رفت بی رون ایکاش اون کفشدوزک می امد به این قلب شکسته ام چسب محبت می زد . ولی همه اش ایکاش
ایکاش این ایکاش ها وجود نداشت